شمس ِ مولانا
|
||
دغدغه های یک روح |
عشق ،اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست
هر چه گفت و گوی خلق، آن ره، ره عشاق نیست
...
...
چو با ما ، یار ما، امروز جفتست
بگویم، آنچه هرگز کس نگفتهست!
...
...
" سلام است "
تو را در دلبری دستی تمام است
مرا در بیدلی درد و سقام است
...
...
طبیب دردِ بیدرمان کدامست؟
رفیق راه ِبیپایان کدامست؟
اگر عقلست، پسْ دیوانگی چیست؟
وگر جانست ، پسْ جانان کدامست؟
...
...
تا نقش ِخیال ِدوستْ با ماست
ما را همه عمر، خود تماشاست
آن جا که وصال ِدوستانست
والله که میان خانه ، صحراست
...
...
ز میخانه دگربار این چه بوی است؟
دگربار این چه شور و گفت و گوی است؟
جهان بگرفت ارواح مجرد
زمین و آسمان پر های و هوی است
...
...
مرا چون تا قیامت یار، این است
خراب و مست باشم کار ، این است
نه عقلی ماند و نی تمیز و نی دل
چه چاره ؟ فعل ِآن دیدار این است
...
...
بگو ! ای یار همراز این چه شیوه است؟
دگرگون گشتهای باز، این چه شیوه است
دگربار، این چه دامست و چه دانه است
که ما را کشتی از ناز، این چه شیوه است
...
...
ز همراهان جدایی مصلحت نیست
سفر بیروشنایی مصلحت نیست
شما را بیشما میخواند آن یار
شما را این شمایی مصلحت نیست
...
...
"شهر رقصندگان جان "
چند روزی دیگر در استانه کعبه عاشقان ، شهر قونيه ، و در جوار بارگاه گنبد خضراء مراسم و مجالس سماع بر پاست . چرخندگان درويش و سماع زنان شيدا از سراسر نقاط گيتي در اين ده روزه شبهاي پاسداشت گذر مولانا به جهان باقي ، گرد هم امده و بي تكلف و بي ادعا روزگاري خوش را تجربه مي كنند . سماع اگرچه در طول تاريخ فرقه مولويه داراي آداب و رسومي خاص و پرتكلف شده است ، ولي انچنان كه از سيرت و ميراث مولانا نقل است ...
دیوان شمس دریاست، آرامش آن زیبا و هیجان آن فتنه انگیز است، مثل دریا پر از موج، پر از كف، پر از باد است. مثل دریا جلوه گاه رنگ های بدیع گوناگون است، سبز است، آبی است، بنفش است، نیلوفری است. مثل دریا آیینه آسمان و ستارگان و محل تجلی اشعة مهر و ماه و آفرینندة نقش های غروب است. مثل دریا از حركت و حیات لبریز است و در زیر ظاهر صیقلی و آرام، دنیایی پر از تپش و پر از تلاش دارد...
دگربارْ این دلم، آتش گرفته ست!
رها کن! تا بگیرد، خوش گرفته ست
بسوز ای دل، در این برق و مَزن دَم !
که عقلم، ابر ِسودا وَشْ گرفته ست
...
...
نان پاره ز من بستان ، جان پاره نخواهد شد
آواره عشق ما ، آواره نخواهد شد
آن را که منم خرقه، عریان نشود هرگز
وان را که منم چاره ، بیچاره نخواهد شد
...
...
این خانه که پیوسته در او بانگ چَغانهست
از خواجه بپرسید که این خانه چه خانهست؟
این صورت بت چیست ؟ اگر خانه کعبهست
وین نور خدا چیست ؟ اگر دیر مُغانهست
...
...
بياييد ، بیایید ، که گلزار دمیدهست
بیایید ، بیایید ، که دلدار رسیدهست
...
...
بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت
سرمست همیگشت به بازار مرا یافت
پنهان شدم از نرگس مخمور، مرا دید
بگریختم از خانه خمار، مرا یافت
...
...
ببستی چشم ، یعنی ، وقت خواب است
نه خوابست آن ، حریفان را جواب است !
تو میدانی که ما چندان نپاییم
ولیکن چشم مستت را شتاب است
...
...
آن خواجه را، از نیم شب، بیماریی پیدا شدهست
تا روز، بر دیوار ما، بیخویشتن، سر میزدهست
چرخ و زمین، گریان شده، وز نالهاش نالان شده
دمهای او، سوزان شده ، گویی که در آتشکدهست
...
...
آن نفسی که باخودی، یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی، یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی، خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی، پیل شکار آیدت
...
....
آمدهام که تا به خود، گوش کشان کشانمت
بی دل و بیخودت کنم، در دل و جان نشانمت
آمدهام، بهار خوش، پیش ِتو ایْ درخت ُگل
تا که کنار گیرمت، خُوشْ خُوشْ و میفشانمت
...
...
مهمان توام ای جان، زنهار مخسب امشب
ای جان و دل مهمان، زنهار مخسب امشب
روی تو چو بدر آمد ، امشب شب قدر آمد
ای شاه همه خوبان ، زنهار مخسب امشب
...
...
هین! که منم بر در، در برگشا!
بستن در، نیست نشان رضا
در دل هر ذره تو را، درگهیست
تا نگشایی بود آن، در خفا
...
...
ای که به هنگام ِدَرْد، راحتِ جانی مرا
وی که به تلخی ِفقر، گنج ِروانی مرا
آن چه نَبُردسْت وَهْم ،عقلْ نَدیدست و فهم
از تو به جانم رسید، قبله ازآنی مرا
...
...
در هوایت بیقرارم، روز و شب
سر ز پایت برندارم، روز و شب
روز و شب را، همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم، روز و شب
...
...
باده دِه آن یار ِقدح باره را
یار ِتُرُش رُوی ِشِکرپاره را
دست تو میمالد بیچاره وار
نه به کَفَش چارهِ بیچاره را
...
...
بازآمدم چون عیدِ نو، تا قفل زندان بشکنم
وین چرخِ مردم خوار را، چنگال و دندان بشکنم
هفت اخترِ بیآب را ،کاینْ خاکیان را می خورند
هم آب بر آتشْ زنم ،هم بادْهاشان بشکنم
...
...
باز بنفشه رسید ، جانب سوسن دوتا
باز گل لعل پوش ، میبدراند قبا
بازرسیدند شاد، زان سوی عالم چو باد
مست و خرامان و خوش ، سبزقبایان ما
...
...
هین! که منم بر دَر، دَر برگشا!
بستن در، نیست نشان رضا
در دل هر ذره تو را، درگهیست
تا نگشایی بُوَد آن، در خفا
...
...
جانَا، قبول گردان، این جست و جوی ما را
بنده و مرید عشقیم، برگیر موی ما را
بی ساغر و پیاله، درده میی چو لاله
تا گل سجود آرد ، سیمای روی ما را
...
...
![]() |