|
شمس ِ مولانا
|
||
|
دغدغه های یک روح |
باز فرو ریخت عشق از در و دیوار من باز برید بند اشتر کین دار من
باز هم دگر بار اذر ماه رسید از راه . ماه قونیه و خورشید تبریز . روزگاران خوش سرمستی در کوچه های مولانا و باغ های شمس تبریز.
باز هم دگر بار یاران یار رفتند از این دیار . یارکان مست و هوشیار . دلداران سرگشته ء ایام . عاشقان شوریدهء دوران .
باز هم دگر بار ریخت اوای مستان در کوی و برزن ان مکان . جایگاه عشق و بریدن بند عقل و جان .
باز هم دگر بار ... امد صلا که ای دوستان ، هم رهان ، دلدادگان ، شوریده گان ، ... های و های کجایید ... کجا ؟
...
عشق ،اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست
هر چه گفت و گوی خلق، آن ره، ره عشاق نیست
...
...
این روزها باز، هوای عَطر قونیه در سر عاشقان شيداي شوريده می پیچد .
اين روزها باز ، عده ای عزم سفر ِعشق دارند و عده ای سُودای ان مي كشند .
این روزها باز، شوق دیدار تربت مولانا در فضای حیرت ِدلتنگی ، موج می زند .
این روزها باز ...
شتر، جواب گفت كه : " من چون بر سر عَقبه برآيم نظر كنم ، تا پايان عَقبه ببينم ؛ زيرا بلندسرم و بلند همتم و...
"معني سخن گفتن با كسي همچنين باشد كه پيش چشم تو و دل تو حجابي است همچنين، من آن حجاب را بر مي دارم" .
(مقالات شمس، دفتر اول / ص 249/سطر 20)
سخن و واژگان معنا سازي مي كنند . ارتباط بين الاذهاني مابين انسانها با كلام و حرف امكان پذير است . انتقال مفهومي و منظوري دروني بجز از راه گفتگو ميسر نخواهد بود . چاره اي نيست و گريزي كه ...
دیوان شمس دریاست، آرامش آن زیبا و هیجان آن فتنه انگیز است، مثل دریا پر از موج، پر از كف، پر از باد است. مثل دریا جلوه گاه رنگ های بدیع گوناگون است، سبز است، آبی است، بنفش است، نیلوفری است. مثل دریا آیینه آسمان و ستارگان و محل تجلی اشعة مهر و ماه و آفرینندة نقش های غروب است. مثل دریا از حركت و حیات لبریز است و در زیر ظاهر صیقلی و آرام، دنیایی پر از تپش و پر از تلاش دارد...
" تا خود را به چيزي ندادي به كليت، آن چيز صعب و دشوار مي نمايد، چون خود را به كلي به چيزي دادي. ديگر دشواري نماند. "
(مقالات شمس، دفتر اول/ص 85سطر 20)
شروع هر كاري دشوار و سخت است . هراس آور است هر نوآوري و نو خواهي . آدمي در پي حفظ وضعيت موجود و شرايط از قبل تعيين شده است ، چون قاعده بازي در اين ميدان از پيش امتحان شده را مي داند و...
بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت
سرمست همیگشت به بازار مرا یافت
پنهان شدم از نرگس مخمور، مرا دید
بگریختم از خانه خمار، مرا یافت
...
...
ببستی چشم ، یعنی ، وقت خواب است
نه خوابست آن ، حریفان را جواب است !
تو میدانی که ما چندان نپاییم
ولیکن چشم مستت را شتاب است
...
...
"ز آغاز عهدی کرده ام کاین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم"
این روزها باز، هوای ِعطر ِکوچه های ِقونیه در سر ِسرْمَستان ِخدا می پیچد .
این روزها باز ، عده ای ...
" عيب و هنر "
" عيبي باشد در آدمي كه هزار هُنر را بپوشاند ، و يك هُنر باشد كه هزار عيب را بپوشاند .آن يكي را همه عيبها نبُودْ اِلاٌ كينه دار بود ، هنرهاشْ را پوشانيد ؛ و سرانجامش چه شد ؟ و اِنً عَليك اللْعَنه ...
در تاریخ عرفان ایرانی، نَه تاریخ تولد و نَه تاریخ مرگ شمس تبريزي به تحقیق مشخص است، لیکن تاریخ آشنایی و رودررویی شمس با مولانا در قونیه به تحقیق و قطعاً مشخص است (26جمادی الاخر سال 642 هجری قمری، برابر 29 نوامبر سال 1244 میلادی، برابر 8 آذر ماه سال 622 هجری شمسی) ...
آن خواجه را، از نیم شب، بیماریی پیدا شدهست
تا روز، بر دیوار ما، بیخویشتن، سر میزدهست
چرخ و زمین، گریان شده، وز نالهاش نالان شده
دمهای او، سوزان شده ، گویی که در آتشکدهست
...
...
"آن كس كه به صحبت من ره يافت، علامتش آن است كه صحبت ديگران بر او سرد شود و تلخ شود .نه چنان كه سرد شود و همچنين صحبت مي كند، بلكه چنان كه نتواند با ايشان صحبت كردن".
( مقالات شمس تبریزی، دفتر اول /ص74 سطر7)
...
آن نفسی که باخودی، یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی، یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی، خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی، پیل شکار آیدت
...
....
به مناسبت روز جهانی مولانا ( ۸ مهر) برای فراخوان مقاله به کنفرانس " مهر مولانا " نوشتار زیر را آماده و ارسال کردم . باشد که شمیم جان افزای نفس حق مولانا بوی خوش مهر و محبت را بر عاشقانش در سراسر گیتی به ارمغان آرد ، كه هر كجا جاني عاشق باشد جذب اصل اصل اصل جانها باشد همچون آهني مجذوب آهنربا !
جاني كجا باشد كه او بر اصل جان مفتون نشد آهن كجا باشد كه بر آهن ربا عاشق نشد؟
اي واي آن ماهي كه او پيوسته بر خشكي فتد اي واي آن مسي كه او بر كيميا عاشق نشد!
...
...
" ابراهيم ادهم پيش از آنكه ملك بلخ بگذارد ، درين هوس مالها بذل كردي و به تن طاعتها كردي ، و گفتي چه كنم ؟ و اين چگونه است كه گشايش نمي شود ؟
تا شبي بر تخت خفته بود ، خفتهء بيدار ؛ و پاسبانها چوبكها و طبلها و نايها و بانگها مي زدند ...
آمدهام که تا به خود، گوش کشان کشانمت
بی دل و بیخودت کنم، در دل و جان نشانمت
آمدهام، بهار خوش، پیش ِتو ایْ درخت ُگل
تا که کنار گیرمت، خُوشْ خُوشْ و میفشانمت
...
...
مهمان توام ای جان، زنهار مخسب امشب
ای جان و دل مهمان، زنهار مخسب امشب
روی تو چو بدر آمد ، امشب شب قدر آمد
ای شاه همه خوبان ، زنهار مخسب امشب
...
...
"يكي گفت كه مولانا همه لطف است، و مولانا شمس الدين را هم صفت لطف است و هم صفت قهر است... او مرا موصوف مي كرد به اوصاف خدا، كه هم قهر دارد و هم لطف.
آن سخن او نبود و قران نبود و احاديث نبود. آن سخن من بود كه به زبان او مي رفت...
هین! که منم بر در، در برگشا!
بستن در، نیست نشان رضا
در دل هر ذره تو را، درگهیست
تا نگشایی بود آن، در خفا
...
...
ای که به هنگام ِدَرْد، راحتِ جانی مرا
وی که به تلخی ِفقر، گنج ِروانی مرا
آن چه نَبُردسْت وَهْم ،عقلْ نَدیدست و فهم
از تو به جانم رسید، قبله ازآنی مرا
...
...
در هوایت بیقرارم، روز و شب
سر ز پایت برندارم، روز و شب
روز و شب را، همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم، روز و شب
...
...
باده دِه آن یار ِقدح باره را
یار ِتُرُش رُوی ِشِکرپاره را
دست تو میمالد بیچاره وار
نه به کَفَش چارهِ بیچاره را
...
...
پيچيدگي تفكر و پيچيده كردن نوع نگاه و جهان نگري از معضلات هميشگي انسانهاي متفكر و انديشمند بوده است . لذتي كه از بازي با كلام و سخن به آدمي دست مي دهد ، نوعي ارضاء خاطر دروني و رضايت باطني است . سياليت فهم و عدم قطعيت در دريافتن متن و مطلب ، امروزه از بديهيات عقلي و از اصول هرمنوتيكي است . هر قدر كه ادعاي فهميدن داشته باشيم ، باز هم شايد...
بازآمدم چون عیدِ نو، تا قفل زندان بشکنم
وین چرخِ مردم خوار را، چنگال و دندان بشکنم
هفت اخترِ بیآب را ،کاینْ خاکیان را می خورند
هم آب بر آتشْ زنم ،هم بادْهاشان بشکنم
...
...
باز بنفشه رسید ، جانب سوسن دوتا
باز گل لعل پوش ، میبدراند قبا
بازرسیدند شاد، زان سوی عالم چو باد
مست و خرامان و خوش ، سبزقبایان ما
...
...
مصطفي صلوات الله عليه ياري را عتاب كرد كه : " تو را خواندم ، چون نيامدي ؟ " گفت : " به نماز مشغول بودم. " گفت : " آخر نه منت خواندم ؟ " گفت : " من بيچاره ام . " فرمود كه : " نيك است اگر در همه وقت مدام بيچاره باشي؛ در حالت قدرت هم خود را بيچاره بيني ...
هین! که منم بر دَر، دَر برگشا!
بستن در، نیست نشان رضا
در دل هر ذره تو را، درگهیست
تا نگشایی بُوَد آن، در خفا
...
...
|
|