|
شمس ِ مولانا
|
||
|
دغدغه های یک روح |
باز فرو ریخت عشق از در و دیوار من باز برید بند اشتر کین دار من
باز هم دگر بار اذر ماه رسید از راه . ماه قونیه و خورشید تبریز . روزگاران خوش سرمستی در کوچه های مولانا و باغ های شمس تبریز.
باز هم دگر بار یاران یار رفتند از این دیار . یارکان مست و هوشیار . دلداران سرگشته ء ایام . عاشقان شوریدهء دوران .
باز هم دگر بار ریخت اوای مستان در کوی و برزن ان مکان . جایگاه عشق و بریدن بند عقل و جان .
باز هم دگر بار ... امد صلا که ای دوستان ، هم رهان ، دلدادگان ، شوریده گان ، ... های و های کجایید ... کجا ؟
...
عشق ،اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست
هر چه گفت و گوی خلق، آن ره، ره عشاق نیست
...
...
این روزها باز، هوای عَطر قونیه در سر عاشقان شيداي شوريده می پیچد .
اين روزها باز ، عده ای عزم سفر ِعشق دارند و عده ای سُودای ان مي كشند .
این روزها باز، شوق دیدار تربت مولانا در فضای حیرت ِدلتنگی ، موج می زند .
این روزها باز ...
" سلام است "
تو را در دلبری دستی تمام است
مرا در بیدلی درد و سقام است
...
...
طبیب دردِ بیدرمان کدامست؟
رفیق راه ِبیپایان کدامست؟
اگر عقلست، پسْ دیوانگی چیست؟
وگر جانست ، پسْ جانان کدامست؟
...
...
تا نقش ِخیال ِدوستْ با ماست
ما را همه عمر، خود تماشاست
آن جا که وصال ِدوستانست
والله که میان خانه ، صحراست
...
...
ز میخانه دگربار این چه بوی است؟
دگربار این چه شور و گفت و گوی است؟
جهان بگرفت ارواح مجرد
زمین و آسمان پر های و هوی است
...
...
بگو ! ای یار همراز این چه شیوه است؟
دگرگون گشتهای باز، این چه شیوه است
دگربار، این چه دامست و چه دانه است
که ما را کشتی از ناز، این چه شیوه است
...
...
ز همراهان جدایی مصلحت نیست
سفر بیروشنایی مصلحت نیست
شما را بیشما میخواند آن یار
شما را این شمایی مصلحت نیست
...
...
نان پاره ز من بستان ، جان پاره نخواهد شد
آواره عشق ما ، آواره نخواهد شد
آن را که منم خرقه، عریان نشود هرگز
وان را که منم چاره ، بیچاره نخواهد شد
...
...
ده داستان اين كتاب كه اكثرا با راوي اول شخص مفرد حكايت مي شوند داراي زباني محكم و شسته و رفته اند . صلابت و قاطعيت جملات داستاني از نكات قوت اين كتاب است . مولف اثر سبك گويش و لحن خاص خودش را در تمامي قصه ها به خوبي گنجانده است . جملاتي محكم و خوش ساخت كه راوي تنهايي و انزواي قهرمانان حكايتهاست ، از عشقهايي نافرجام و ناتمام سخن مي گويد .عشقهايي كه سركوب شده و يا نفي مي شود . عشقهايي كه به رنگ نيلي آسمانند و به عظمت و گستردگي آن ...
این خانه که پیوسته در او بانگ چَغانهست
از خواجه بپرسید که این خانه چه خانهست؟
این صورت بت چیست ؟ اگر خانه کعبهست
وین نور خدا چیست ؟ اگر دیر مُغانهست
...
...
" تا خود را به چيزي ندادي به كليت، آن چيز صعب و دشوار مي نمايد، چون خود را به كلي به چيزي دادي. ديگر دشواري نماند. "
(مقالات شمس، دفتر اول/ص 85سطر 20)
شروع هر كاري دشوار و سخت است . هراس آور است هر نوآوري و نو خواهي . آدمي در پي حفظ وضعيت موجود و شرايط از قبل تعيين شده است ، چون قاعده بازي در اين ميدان از پيش امتحان شده را مي داند و...
به مناسبت روز جهانی مولانا ( ۸ مهر) برای فراخوان مقاله به کنفرانس " مهر مولانا " نوشتار زیر را آماده و ارسال کردم . باشد که شمیم جان افزای نفس حق مولانا بوی خوش مهر و محبت را بر عاشقانش در سراسر گیتی به ارمغان آرد ، كه هر كجا جاني عاشق باشد جذب اصل اصل اصل جانها باشد همچون آهني مجذوب آهنربا !
جاني كجا باشد كه او بر اصل جان مفتون نشد آهن كجا باشد كه بر آهن ربا عاشق نشد؟
اي واي آن ماهي كه او پيوسته بر خشكي فتد اي واي آن مسي كه او بر كيميا عاشق نشد!
...
...
اگرچه هر كس با اعتقاد و جهان نگري خودش و رفتار بر گونه اي از اخلاق هاي سه گانه ياد شده مي داند كه ( دروغ ، دزدي ، خيانت ، غيبت ، ظلم ، زنا ، قتل ، ... ) نادرست و مذموم است ، ليكن در شرايط انساني و موقعيت هاي گوناگون فردي و وضعيت هاي اجتماعي بر خلاف دانش ذهني و پيشيني اش به نا بهنجاري اخلاقي مستمسك مي شود . چرا میان معرفت اخلاقی و عمل اخلاقی ما اختلاف و تضاد وجود دارد؟...
آمدهام که تا به خود، گوش کشان کشانمت
بی دل و بیخودت کنم، در دل و جان نشانمت
آمدهام، بهار خوش، پیش ِتو ایْ درخت ُگل
تا که کنار گیرمت، خُوشْ خُوشْ و میفشانمت
...
...
مهمان توام ای جان، زنهار مخسب امشب
ای جان و دل مهمان، زنهار مخسب امشب
روی تو چو بدر آمد ، امشب شب قدر آمد
ای شاه همه خوبان ، زنهار مخسب امشب
...
...
هین! که منم بر در، در برگشا!
بستن در، نیست نشان رضا
در دل هر ذره تو را، درگهیست
تا نگشایی بود آن، در خفا
...
...
ای که به هنگام ِدَرْد، راحتِ جانی مرا
وی که به تلخی ِفقر، گنج ِروانی مرا
آن چه نَبُردسْت وَهْم ،عقلْ نَدیدست و فهم
از تو به جانم رسید، قبله ازآنی مرا
...
...
در هوایت بیقرارم، روز و شب
سر ز پایت برندارم، روز و شب
روز و شب را، همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم، روز و شب
...
...
باده دِه آن یار ِقدح باره را
یار ِتُرُش رُوی ِشِکرپاره را
دست تو میمالد بیچاره وار
نه به کَفَش چارهِ بیچاره را
...
...
جانَا، قبول گردان، این جست و جوی ما را
بنده و مرید عشقیم، برگیر موی ما را
بی ساغر و پیاله، درده میی چو لاله
تا گل سجود آرد ، سیمای روی ما را
...
...
چند گریزی ز ما، چند رَوی جا به جا ؟
جان تو در دست ماست، همچو گلوی عصا !
ای همه خوبی تو را، پس تو کِرایی کِه را ؟
ای گل در باغ ما ، پس تو کجایی کجا ؟
...
...
بشکن سبو و کوزه ! ای میرآب جانها
تا وا شود چو کاسه، در پیش تو دهانها
بر گیجگاه ما زن، ای گیجی خردها !
تا وارهد به گیجی، این عقل ز امتحانها !
...
...
تو مرا جان ِجهانی، چه کنم جان و جهان را ؟
تو مرا گنج ِروانی ، چه کنم سود و زیان را ؟
نفسی یار شَرابم، نفسی یار کَبابم
چو در این دُورِ خرابم، چه کنم دُور ِزمان را ؟
...
...
|
|