شمس ِ مولانا
|
||
دغدغه های یک روح |
عكسها ياداور گذشته اند . خاطرات تلخ و شيرين دوران كودكي و نوجواني كه اكنون حسرت الود نگاه نگرنده است . حسرت بودن در هسته ي اوليه خانواده؛ حسرت از دست دادن عزيزان ؛ حسرت عشقهاي ناكام و زودگذر جواني ؛ حسرت نداشتن ها و داشتن هاي غبطه برانگيز ؛ حسرت اندوه شكسته شدن غرورهاي بجا ونابجا ؛ حسرت غم دلگير فراموش نكردنها ؛ حسرت از ته دل خوشحال شدن و خنديدنهاي كودكانه ...
شتر، جواب گفت كه : " من چون بر سر عَقبه برآيم نظر كنم ، تا پايان عَقبه ببينم ؛ زيرا بلندسرم و بلند همتم و...
حال و هواي اكثر داستانها و وجه مشترك انها غريبه گي و متفاوت بودن فضاي قصه و نگاه شخصيتهاست . جهان تلخ و اندوهناكي ، قهرمانان بيمار گونه يا وهم اميز داستانها را احاطه كرده است . قصه ها ابزورد به معنا و تعاريف مكاتب ادبي غربي نيستند ولي گونه اي ترس و وحشت دروني از چيز و چيزهايي ذهني و سوبژاكتيو ، شخصيتها را دربرگرفته است . توهم ريشه ي درخت شدن و زائده دراوردن بدن انساني ، توهم نفرت اميخته با عشق ، يخي شدن ادمهاي كريستال گونه ، رقابت ظاهري استاد و شاگردي در سرقت طرح قالي اما جنگ غرور و خودخواهي دروني ، مردن و توهم از بين رفتن سايه ي جسم مادي ...
![]() |