شمس ِ مولانا
|
||
دغدغه های یک روح |
ماداميكه به لحاظ كاوشهاي علمي و روشهاي جديد باستانشناسي نتوان به اثبات وجود مدفن شمس تبريزي در پاي منار شهر خوي دست يافت ، با برگذاري همايشها ، نشستها ، گردهمايي ها ، سخنراني ها و ... و استناد كردن به متون تاريخي همچون" مجمل فصيح خوافي" ميرزا محمد خان قزويني يا " شاهد صادق " ميرزا محمد صادق اصفهاني يا "منشات السلاطين " فريدون بيگ يا "بيان منازل سفر عراقين " فصوحي السلاحي نيز نمي شود ، مدعيان و محققان را قانع كرد ...
فقر نگاه تاريخي نسبت به مسائل فلسفي و هنري و ادبي ، عامل اصلي واپس ماندگي ماست و اين خود سرچشمه از نگاه دايره وار ما دارد كه تاريخ را بمانند مغرب زمين ، نمي توانيم به گونه ء خطي مورد نظر قرار دهيم . به همين دليل تصور مي كنيم عرفان بايزيد و عين القضات و شمس تبريزي ، عين عرفان فلان عليشاه دوره قاجار يا دورهء معاصر است...
در بيست و ششم (26) جمادي الثاني سال (642) هجري قمري و لحظه ديدار شمس و مولانا (فارغ از هر گونه روايتهاي ساخته و پرداختهء ذهني مريدان) آنچه كه مولانا را دگرگون ساخت و بنيان فكري اش را به هم ريخت و بر شالوده پيشين تفكرش، اطلاعات و معلومات اكتسابي قبلي آن، صورت بندي و ساختار ديگري را شكل داد، تا مولانا ي فقيه و دانشمند به عارفي شاعر و شوريده اي عاشق تغيير يابد، مسلماً بيان و «تكرار انديشه» و معاني قبلي و مفروض موجود نبوده است كه مولانا خود ...
اگر چه تولد مولانا را به تحقیق و اجماع در ۸ مهر ماه سال ۶۰۴ گفته اند ولی این زایش جسمانی حضرتش بسیار توفیر دارد با تولد روحانی اش . مولانای واقعی ، آن مولانايي كه من و شما او را مي شناسيم و دوستش مي داريم ، به تحقيق و يقين در ۸ آذر ماه سال ۶۴۲ قمري يعني در ۳۸ سالگي و در ميان سالگي اش دوباره زائيده شده است . اويي كه از بارها زائيده شدن سخن گفته است ، فقط و فقط يكبار متولد نشده است . " مانند طفلي در بدن ، من پرورش دارم ز خون / يك بار زايد آدمي ، من بارها زائيده ام " ...
گفت :" ما را مساله ايست اگر جواب دهي شايسته ء خرقه باشي . "
گفت :" بگوي" ...
بار دگر آن دلبر عیار مرا یافت
سرمست همیگشت به بازار مرا یافت
پنهان شدم از نرگس مخمور، مرا دید
بگریختم از خانه خمار، مرا یافت
...
...
ببستی چشم ، یعنی ، وقت خواب است
نه خوابست آن ، حریفان را جواب است !
تو میدانی که ما چندان نپاییم
ولیکن چشم مستت را شتاب است
...
...
"ز آغاز عهدی کرده ام کاین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم"
این روزها باز، هوای ِعطر ِکوچه های ِقونیه در سر ِسرْمَستان ِخدا می پیچد .
این روزها باز ، عده ای ...
" عيب و هنر "
" عيبي باشد در آدمي كه هزار هُنر را بپوشاند ، و يك هُنر باشد كه هزار عيب را بپوشاند .آن يكي را همه عيبها نبُودْ اِلاٌ كينه دار بود ، هنرهاشْ را پوشانيد ؛ و سرانجامش چه شد ؟ و اِنً عَليك اللْعَنه ...
در تاریخ عرفان ایرانی، نَه تاریخ تولد و نَه تاریخ مرگ شمس تبريزي به تحقیق مشخص است، لیکن تاریخ آشنایی و رودررویی شمس با مولانا در قونیه به تحقیق و قطعاً مشخص است (26جمادی الاخر سال 642 هجری قمری، برابر 29 نوامبر سال 1244 میلادی، برابر 8 آذر ماه سال 622 هجری شمسی) ...
آن خواجه را، از نیم شب، بیماریی پیدا شدهست
تا روز، بر دیوار ما، بیخویشتن، سر میزدهست
چرخ و زمین، گریان شده، وز نالهاش نالان شده
دمهای او، سوزان شده ، گویی که در آتشکدهست
...
...
"آن كس كه به صحبت من ره يافت، علامتش آن است كه صحبت ديگران بر او سرد شود و تلخ شود .نه چنان كه سرد شود و همچنين صحبت مي كند، بلكه چنان كه نتواند با ايشان صحبت كردن".
( مقالات شمس تبریزی، دفتر اول /ص74 سطر7)
...
آن نفسی که باخودی، یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی، یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی، خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی، پیل شکار آیدت
...
....
به مناسبت روز جهانی مولانا ( ۸ مهر) برای فراخوان مقاله به کنفرانس " مهر مولانا " نوشتار زیر را آماده و ارسال کردم . باشد که شمیم جان افزای نفس حق مولانا بوی خوش مهر و محبت را بر عاشقانش در سراسر گیتی به ارمغان آرد ، كه هر كجا جاني عاشق باشد جذب اصل اصل اصل جانها باشد همچون آهني مجذوب آهنربا !
جاني كجا باشد كه او بر اصل جان مفتون نشد آهن كجا باشد كه بر آهن ربا عاشق نشد؟
اي واي آن ماهي كه او پيوسته بر خشكي فتد اي واي آن مسي كه او بر كيميا عاشق نشد!
...
...
" ابراهيم ادهم پيش از آنكه ملك بلخ بگذارد ، درين هوس مالها بذل كردي و به تن طاعتها كردي ، و گفتي چه كنم ؟ و اين چگونه است كه گشايش نمي شود ؟
تا شبي بر تخت خفته بود ، خفتهء بيدار ؛ و پاسبانها چوبكها و طبلها و نايها و بانگها مي زدند ...
آمدهام که تا به خود، گوش کشان کشانمت
بی دل و بیخودت کنم، در دل و جان نشانمت
آمدهام، بهار خوش، پیش ِتو ایْ درخت ُگل
تا که کنار گیرمت، خُوشْ خُوشْ و میفشانمت
...
...
مهمان توام ای جان، زنهار مخسب امشب
ای جان و دل مهمان، زنهار مخسب امشب
روی تو چو بدر آمد ، امشب شب قدر آمد
ای شاه همه خوبان ، زنهار مخسب امشب
...
...
هین! که منم بر در، در برگشا!
بستن در، نیست نشان رضا
در دل هر ذره تو را، درگهیست
تا نگشایی بود آن، در خفا
...
...
ای که به هنگام ِدَرْد، راحتِ جانی مرا
وی که به تلخی ِفقر، گنج ِروانی مرا
آن چه نَبُردسْت وَهْم ،عقلْ نَدیدست و فهم
از تو به جانم رسید، قبله ازآنی مرا
...
...
در هوایت بیقرارم، روز و شب
سر ز پایت برندارم، روز و شب
روز و شب را، همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم، روز و شب
...
...
باده دِه آن یار ِقدح باره را
یار ِتُرُش رُوی ِشِکرپاره را
دست تو میمالد بیچاره وار
نه به کَفَش چارهِ بیچاره را
...
...
بازآمدم چون عیدِ نو، تا قفل زندان بشکنم
وین چرخِ مردم خوار را، چنگال و دندان بشکنم
هفت اخترِ بیآب را ،کاینْ خاکیان را می خورند
هم آب بر آتشْ زنم ،هم بادْهاشان بشکنم
...
...
باز بنفشه رسید ، جانب سوسن دوتا
باز گل لعل پوش ، میبدراند قبا
بازرسیدند شاد، زان سوی عالم چو باد
مست و خرامان و خوش ، سبزقبایان ما
...
...
هین! که منم بر دَر، دَر برگشا!
بستن در، نیست نشان رضا
در دل هر ذره تو را، درگهیست
تا نگشایی بُوَد آن، در خفا
...
...
جانَا، قبول گردان، این جست و جوی ما را
بنده و مرید عشقیم، برگیر موی ما را
بی ساغر و پیاله، درده میی چو لاله
تا گل سجود آرد ، سیمای روی ما را
...
...
چند گریزی ز ما، چند رَوی جا به جا ؟
جان تو در دست ماست، همچو گلوی عصا !
ای همه خوبی تو را، پس تو کِرایی کِه را ؟
ای گل در باغ ما ، پس تو کجایی کجا ؟
...
...
بشکن سبو و کوزه ! ای میرآب جانها
تا وا شود چو کاسه، در پیش تو دهانها
بر گیجگاه ما زن، ای گیجی خردها !
تا وارهد به گیجی، این عقل ز امتحانها !
...
...
تو مرا جان ِجهانی، چه کنم جان و جهان را ؟
تو مرا گنج ِروانی ، چه کنم سود و زیان را ؟
نفسی یار شَرابم، نفسی یار کَبابم
چو در این دُورِ خرابم، چه کنم دُور ِزمان را ؟
...
...
![]() |