|
شمس ِ مولانا
|
||
|
دغدغه های یک روح |
|
امروز سالگرد درگذشت پرويز مشكاتيان است ، دوم مهر دو سال پيش او رفت . چيزكي آنوقت نوشته بودم ديدم كه مناسب حال است و هنوز هم تازه ، گفتم كه به ياد و خاطره آن سال و سالهاي پيش از آن دوباره بخوانم و بخوانيد ؛ باشد كه بازآفريني خاطرات ارادي و غير ارادي بوي خوش ساليان از دست رفته را به مشام آرد . |
|
" دل دریاست ٬ زبان ساحل آن ٬ به کناره آن افتد که در دریا بود " ( ابوالحسن خرقانی ٬ نوشته بر دریا ٬ ص ۵۰ ) امروز صبح (پنجشنبه دوم مهر ۸۸) رفتم تالار وحدت . کمی دیر رسیدم . شلوغ بود . تعدادی از دوستان و اشنایان این سنخ و گروه را دیدم . سلامی و احوالپرسی . حسین علیزاده ٬ پیر نیاکان ٬ درویشی ٬ ... حرفی گفتند و سخنی . که کنایه بود و گله از دوران و مدیران زمانه ! به رسم و رسوم معمول این مراسم خواستند که پسر پرویز مشکاتیان نیز بگوید . تا سخن اغازید بغض و گریه مجالش نداد. فقط گفت که بگذارید این اخرین حضور پدر ٬ با ارامش و بدون مشکل برگذار شود . صدای اندوهناک پسر مرا با خود به سالهای نه چندان دور خاطره انگیز برد . سال ۷۹ که برای اولین بار به دیدار مزار مولانا در قونیه رفتیم . ان سالها هنوز سفر دیار عشق ٬ هوایی ممکن نبود . دو تا اتوبوس ٬ سرمای سخت برف ریزان جاده های کردستان ترکیه ٬ اذر ماه . ما از تهران با اتوبوس راه افتادیم. همسفرانی همدل ولی نا اشنا ! به تبریز که رسیدیم ٬ سر راه ٬ رفتیم فرودگاه. پرویز مشکا تیان را با که هواپیما از تهران تا انجا امده بود ٬ برای اولین بار از نزدیک میدیدم . با دختر ناز نوجوانش ۱۳ - ۱۴ ساله ٬ اوا ٬ پسر ۷ -۸ ساله ٬ ایین . حالا که پس چند ساعت همراهی ٬ دوستی و صمیمیتی عجیب مابین همسفران قبلا نا اشنا برقرار شده بود ٬ یاران میان راهی را با شادی و روی باز پذیرفته و هنوز به مرز قراردادی بازرگان نرسیده ٬خانواده اتوبوسی٬ نه که اشنا ٬ بلکه رفیق شفیق هم شدیم . این دوستی ها که عمیق و ریشه دار هم شد ٬ بعدا تبدیل به روابط خانوادگی و رفت و امدهای صادقانه ای گردید . از مرز که رد شدیم و هوای انجا ٬که خارج خانه است ٬به مشام یاران زایر خورد ٬ رها شدگی و سرمستی و شوریدگی مولانا وار همه را از بیخود کرد . هر کسی از نیت و باطن درونی ٬ ارزوها و تمایلات شخصی ٬ هیجانات و احساسات خود می گفت . دیگران نیز سعی در همراهی و همدلی داشتند. اقای ستایشگر ٬ اقای قدمی ٬ خانم بصیر مژدهی ٬ اقای خسروانی ٬ تفتی ٬ و.... همه و همه با هم تلاش در همسو کردن جان وروان همدگر می کردند ٬تا اولین دیدار و لحظه حضور در بارگاه گنبد سبز خضرا ی مولانا ٬ با قلبی روشن و ذهنی ازاد و شوقی پرواز گونه باشد . یکی دف میزد ٬ ديگري اواز . یکی شعری و دیگری سخنی نغز . پرویز که صفا و پاکی جانش ٬ همچون مضراب های ترنم انگیز ش ٬ از سکنات و رفتارش می بارید ٬ چه حرفها و چه واژگانی از بزرگان ادب و عرفان این دیار ٬ که چون جان دوستش داشت ٬ در این مسیر سبز جان که نگفت و ما شنیدیم . چه شورها ٬ چه مستی ها ٬ چه قهقهه ها ٬ چه سرورها ٬ که به دیدار سلطان شادی می رفتیم. با همه سختیهای سفر ٬ انگیزه وصال ٬ هموار کننده شد. تا رسیدیم . شب بود و باران . شوریدگی و واله گی . خمار ی و بیخودی .تا در استان جان ٬ پرویز بلند قامت را ٬ از هیبت حضور خداوند عشق ٬ مچاله و گلوله شده ٬ سر در گریبان و اشک ریزان دیدم . در مناجات و خلسه هستی وجودی . ان همه شوخ و شنگی ٬ ان همه برون ریزی و گفتار ٬ ان همه بلاغت و دانایی ٬ ان همه تیزی و استعداد ٬ ان همه نبوغ موسیقیایی و چیره دستی ٬ ان همه دانش فنی و اطلاعات متنی و فرا متنی٬ .... همه و همه ٬ گویا حکم خاموشی و سکوت گرفته بود . حضرتش ٬اجازه اظهار وجود نداده بود . گویی ٬مولانای جوان در پای گفتار شمس ٬همچون طفلی اواره و نیازمند٬ نشسته بوده باشد . زانو ی ادب در پیش و سکونت حرکت در اندام. من بارها بعد از ان ٬ که پرویز را دیدم و با او نشستم و بر خاستم ٬ گفتم و شنیدم از او ٬ او را در این حالت٬ دیگر ندیدم . هر جا که سخن از قونیه بود و مولانا ٬ و تغییر در حالها ی انان که پا به این مکان معنا گذاشتند و تجربه ای شخصی داشتند ٬ ان تصویر اشک بار تسلیم گونه بچگانه وار پرویز را گفتم و گفتم . اما هیچوقت جرات پرسیدن از ان لحظه را ٬ ان لحظه ترساننده وار به قول مولانا را ٬ از او نکردم . ان " ان " را از ان حریم مگوی شخصیش دانستم . الان هم که دیگر دیر شده است ! شاید در فرصتی دیگر و تجربه حضور حاضری دیگر !
تیز دوم تیز دوم ٬ تا به سواران برسم نیست شوم ٬ نیست شوم تا بر جانان برسم
ان شه موزون جهان ٬ عاشق موزون طلبد شد رخ من سکه زر ٬ تا که به میزان برسم
رحمت حق ٬ اب بود ٬ جز که به پستی نرود خاکی و مرحوم شوم ٬ تا بر رحمان برسم
رسیدن به نا کجا اباد ٬ ان وطن بی درد و درمان ٬ امن و امان ٬ به نیستی که همان هستی مطلق است .راهی است که همگان روند و نه ایند . دیر یا زود ٬ امروز یا فردا ٬ خواهیم رفت . همانطور که پرویز دیروز رفت و من یا تو ٬ چند روز بعد . قاصدک ٬ هان ٬ چه خبر اوردی؟ از کجا ٬ وز که خبر اوردی؟..... صدای همایون شجریان بود که می خواند . و چه محزون . از یاد اوری خاطرات سفر مرا بیرون اورد . جمعیت ساکت و خاموش ٬ منتظر . قاصدک در دل من همه کورند و کرند. دست بردار ازین در وطن خویش غریب ٬ قاصد تجربه های همه تلخ ٬ با دلم می گوید که دروغی تو ٬ دروغ...... که فریبی تو ٬ فریب..... اری ٬ پرویز در وطن خویش و در کنج خانه اش غریب بود و تنها. از دروغ و فریب چه تنفری داشت که هنرمند مسول اجتماع اشفته خود بود . درد میهن داشت و وطن ایرانی اش . اخرین کنسرتی که با شهرام ناظری چند سال پیش داشت ٬ چه غمگین و گرفته اما دردمند و مشتاق ٬ با زلالی جان و صفای روح ٬ تصنیف ای ایران را به عنوان ختم جلسه سرودند و نواخت. با اشک حسرت و غرور در چشم همه که همراهی و هم اوازی میکردند. او رنج مظلومیت وطن و مردم را داشت.که ازاده بود و ازادی خواه. قاصدک ٬ هان ٬ ولی... اخر ... ایوای ی ی ی ... با توام ٬ ای ... کجا رفتی ؟ ای ی ی .... قاصدک ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند ...می گریند ... . و همه با بغض در گلو واشک در چشم گریستند . بر مردی که افتادگی و تواضع اش ٬ فروتنی و مردمی بودنش از او ٬ صورتی دلنشین و اطمینان بخش ساخته بود . همایون ٬دیگر نتوانست ادامه دهد که در فضای باز و پشت در های بسته تالار ٬ که اسم با مسمای وحدت را دارد ٬ اما حتی بر روی مرده پرویز هم نگشودندش ٬ بیش از این گریه مجال به حنجره نمی داد . پس این تالار که باید وحدت اورد دیگر می خواهد بر چه و که اغوش گشاید؟ هان .. قاصدک ٬ تو خبر داری ؟ ای وای ٬ ای وای ٬ .... باز لشکر و امواج خاطرات . یادم امد که ٬ پرویز در لابی هتل سماع قونیه٬ صبحی از ان روزها ٬ گفت : " شنیدم٬ دیشب در اعتراض به رفتار من چیزی گفته ای " . گفتم : "به خودت گفتم ٬ همان دیشب .مگر نشنیدی ؟ چیزی از خودم نگفتم . به خاطر شخصیتت و دوستی که اینجا اوردیم و حرمت انسانی ات که نمی خواستم در نظر دیگران بد جلوه کنی ٬ شعری از شفیعی کدکنی خواندم ٬ در جواب ان کارت . " . گفت : " بگو دوباره " . اطراف ام را نگاه کردم ٬ اوا و ایین با همسرم مهری و دو سه نفر دیگر پشت میز صبحانه نشسته بودند . مستخدم هتل میز و مجسمه و چیزها را تمییز میکرد. کسی نبود . گفتم٬ که گفته بودم : " اخرین حرف قطره باران اینست ٬ که زمین بس چرکین است " نگاهم کرد . بوسید مرا . مستخدم ترک هتل خندید . اشک در چشم ٬گفت : " خوشم امد که انچه را که گفته بودی دیشب ٬ و از دیگران به کنایه شنیدم ٬ باز به خودم همان را گفتی . از صداقتت خوشم امد .اخر من به منظوری و مناسبتی و اعتراض انسانی به سیستم ان حرکت را کردم. قصد اعتراض به او که درد مام وطن ندارد و در خدمت انان است که انها نیز این ندارند ." گفتم : " فهمیدم ٬ اما ایا بقیه هم تو را می فهمند ؟ " فقط نگاهم کرد و چیزی نگفت ٬ بعد چشمها یش را بست و در دل ٬ دیدم که می گرید. از چه ؟ وز که ؟...از من ؟ از دیگران ؟ از خود ؟ از زمانه ؟ از روزگار ؟... ؟ اری ٬صادق بود و صمیمی .جانی بزرگ داشت . هنرمندی روشنفکر و اگاه ٬ روشنفکر ی معترض . شهروندی دردمند بود . دغدغه فرهنگ و جامعه را داشت . غصه وطن داشت . مجال کار و میدان و فرصت افریدن اثار ندادندش. جور دیگری می اندیشید که اقایان مدیران مثلا مسول بر نمی تافتند . حال پرویز ٬ حال و روز همه ماست امروز . غم و غصه ٬ غربت و عزلت ٬ خشم و دلخوری ٬ خود خوری و خود خوری و خود خوری و .... عالم این خاک و هوا ٬ گوهر کفر است و فنا در دل کفر امده ام ٬ تا که به ایمان برسم
تا باشد که روزی همه برسیم ! |
|
|