شمس ِ مولانا
 
 
دغدغه های یک روح
 

 " پدر و پیرمرد"

    پدر جوان بود و سیاسی . چند سالی بود که ازدواج کرده بود و سه تا بچه قد و نیم قد هم داشت . همه دختر ! شور جوانی و حزب بازی به امید آرزوهایی که پیرمرد صاحب دولت در جامعه سنتی آن روزها در دل همگان کاشته بود . حزب ایران و شهرستانی دور و کوچک در شمال خراسان ، امید و معنای زندگی اش بود . مثل همه جوان های روزگار خویش.

    سیاست و پیچیدگی هایش ، تقابل دولت و حکومت ، بازی های سفیران دول خارجی ، افت و خیزهای جامعه در حال گذر از سنت به مدرنیته ، ساخت و پاخت های شخصی یاران قدیم ، کینه ها و حسادت ها ، ترس و منفعت طلبی ذاتی آدمها ، همه و همه خارج از توان تجزیه و تحلیل های جوان های پرشر و شور آن دوران، همچون امروز روز عصر،  بود .  اوباش و لمپن ها در شهر قمه و دشنه کشیدند و عربده . در طرفه العینی ورق برگشت . پیرمرد صادق خدمتگذار خلق و مردم از روی دیوار پرید و رفت . یاران تنها شدند . حزب برفی آب شد و وارفت .

    پدربزرگ ، شبانه پدر و مادر و سه دختر بچه را با کمترین اثاث زندگی اشان راهی ده کرد . کلات نادری تا دوسال بعد ماواء و اشیانه بود . مادر حامله بود برای چهارمین بار . این بار مثلا بخت یارشان شد و بچه پسر شد . اسمش را نادرقلی گذاشتند به مسمای شهر محبوب نادرشاه افشار که پناهگاه اشان شده بود و نجات دهنده جان پدر فراری عاشق پیرمرد . مصدق السلطنه که حالا دیگر زندانی شده و محاکمه و تبعید در دهی دیگر .

    دو سال بعد که جوانان سرخورده را بخشیدند ، پدربا چهار بچه به شهر موطن اش برگشت . باز هم مادر حامله بود . این بار هم مثل اینکه بخت یار بودند . پسر را محمدرضا نام کردند به مناسبت یکه تازی های شاه حاکم جوان ! اسم من محمدرضا جوانروح گیوی است و برادرم نادرقلی جوانروح کیوی . من پنجمین بچه از نه تا بچه هستم .

    مصدق را هم ندیدم ولی سال ۵۷ ، اسفند ماه که هنوز شهر در تلاطم بود و بی قانون، اولین بار همراه پدر و نادرقلی و حسن دایی(دکتر حسن احمدی کیوی) و دکتر شفیعی کدکنی به ده پیرمرد دق مرگ شده رفتیم . پدر و همه بزرگسالان گریه کردند . ما نه گریه کردیم ونه خندیدیم .

     قبل از اینکه مزار پیرمرد را اون سال ، بعد از بهمن ۵۷ که هنوز سرها پر از شور و هیجان بود ، ببینم ، کاخ خورشید نادر قلی افشار را چند باری دیده بودم ، با تنگه ورودی با هیبت اش که کتیبه نوشته ای هم دارد به یادگار از دوران رونق سلسله افشاریه و نادر شاه غارتگر خون ریزش . آخر یادم رفته بود بگویم که یکی از خواهر ها ، دومین بچه پدر ، معلم شده بود و ازدواج کرده در کلات نادری ساکن شده بود برای سالهای سال . حتی همان سالی که ما به ده احمدآباد رفتیم . ده پیرمردی که مراد نسل جوان دهه سی این جامعه بود و سمبل استواری و آزادگی  همچون درخت ، درختی پیر و تناور .

 


برچسب‌ها: سیاست, مصدق, کودتا, 28مرداد
 |+| نوشته شده در  یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۱ساعت 9:53  توسط رضا جوانروح  | 
  بالا