شمس ِ مولانا
 
 
دغدغه های یک روح
 

" پايان زندگي " 

نگاهي به كتاب " جيرجيرك " احمد غلامي 

    احمد غلامي مرا به ياد دو نفر مي اندازد . محسن مخملباف و مسعود كيميايي ! حالا چرا ؟  سعي مي كنم كه بگويم .

    منش و عملكرد كارنامه زندگي اش به لحاظ گذشته مذهبي و خانوادگي سنتي كه پايبنديهاي ذهني و ايدئولوژيك قديمي به دين و سنت ديني و خدا وپيغمبر و غيرو دارد و وضعيت نسبتا معتدل شده و نرم شده اش در خصوص اين قضايا در حال حاضر ، مرا به ياد رفتار و دگرگوني شخصيتي محسن مخملباف قديم و جديد مي اندازد .

    من احمد غلامي را فقط يكبار در جلسه نقد كتابش " آدمها " در فرهنگسراي ارسباران ديده ام و با او حرف زده ام ؛ آشنايي نزديكي هم با او ندارم . شناخت من از نوع نگاه و جهان نگري اش بر اساس نوشته هايش است و بس .

    و اما قهرمان داستانها و حكايتهايش و نيز گويش و لحن زباني شخصيت ها ي داستاني اش و همچنين فضاي حوادث و رخدادهاي روايتها يش ، با آن قهرمانان پايين دستي جامعه و سرخورده و شكست خورده منفي ، و حكايت هايي كه او از زندانيان و يا معتادها و يا تهي دستان قشر فرودست در اكثر قصه هاي كتابها يا نوشته هاي روزنامه ايش روايت مي كند ، مخصوصا ديالوگهاي لمپني و جاهلي ، مرا به ياد فيلمها و  شخصيتهاي آثار كيميايي مي اندازد .

   احمد غلامي در كتاب جيرجيرك كه رماني ساده و خوشخوان و روان است ، باز هم سراغ همان آدمها و فضاها و خواسته ها و آرزوهاي سركوب شده و حسرت بار از دست رفته قشر محروم زجر كشيده رفته است . جنگ و جبهه از سويي و فوتبال و لمپن هايش از سويي ديگر موجب درهم تنيدگي چندين روايت موازي و روي هم شده تا راوي اول شخص مفرد رمان با جريان روان سيال ذهن ، يك واگويه طولاني حدود هفتاد صفحه اي را به صورت اتوبيوگرافي براي مخاطب روايت كند .

   پايان زندگي پدر و پايان حيات فرمانده جنگ ، پايان دنياي عاشقي دختر خاله سرباز جنگي و پايان روياي راوي بهانه اي شده است تا مولف اثر قصه اي جذاب و شيرين از مرگ و زندگي جيرجيرك وار آدمها بگويد و بسرايد .

   اشارات ضمني به وضعيت سياسي بحراني جامعه و روزنامه نگاران از طرفي و حوادث كوي دانشگاه تهران از طرف ديگر موجب تحول ذهني و جهان بيني قهرمان كتاب ( راوي  يا احمد غلامي ؟) گرديده است . بديهي است تجربيات دوران جنگ و زندان رفتن و روزنامه نگاري مولف اثر در اين برداشت كه آقاي غلامي نوعي خود سرگذشت نگاري عقيدتي و ذهني اش را در اين اولين رمان اش حكايت كرده باشد  را در ذهن مخاطب ايجاد مي كند ، پر بيراه نباشد .

    شروع و پايان اثر به يك نقطه داستاني ختم شده و از مرگ و گريهء حسرت و دلتنگي بر جهان قديم از دست رفته قهرمان كتاب حكايت مي كند ( نوستالژياي مولف ؟ )  از مضامين درون متني است كه به خواننده القاء مي شود .  اينكه تحول شخصيتي و دروني قهرمان كتاب و شروع يك نوع زندگي بدون اعتماد و انگيزه پس از ازسرگذراندن جنگ و روزنامه نگاري و عشق و عاشقي جواني و زنداني سياسي شدن ، موضوع اصلي متن باشد ، با توجه به تاكيد چندين باره مولف ، چندان دور از ذهن نخواهد بود كه احمد غلامي به نوعي از خودش و جهان زيستي هم اكنوني اش حرف مي زند و مي گويد .

 " وقتي از زندان آمدم همه كنجكاو بودند كه توي اين چهل پنجاه روز آن تو چه كار كرده ام ، چي پرسيده اند و چي جواب داده ام . بازجو گفت:"اين مدت كه اينجا بودي بد گذشت ؟" گفتم :"نه آقا" .  توي اين چهل پنجاه روز يادگرفته بودم تا چيزي ازم نپرسيدند ، چيزي نگويم . اگر هم پرسيدند به نفعم بود بگويم ، وگرنه سكوت بهتر از هر چيزي است . خيلي زود دور و برم خالي شد . نه حرفي براي گفتن داشتم و نه چيز بدردبخوري آن تو شنيده بودم . فقط از انفرادي گفتم. انفرادي آخر دنياست . همين كه مي گفتم بيشتر انفرادي بوده ام يعني حرفي براي گفتن ندارم . اگر بنفشه بود مي توانستم با او حرف بزنم . اما بنفشه تا آزاد شده بود ، رفته بود .حتي نمي دانم كجا . يكي دو بار خانه اشان زنگ زدم . كلافه شده بودم . روزنامه راضي ام نمي كرد . توي فوتبال حواسم پرت بود . تنها كسي كه مي دانست روزگار گندي دارم مادرم بود . مي آمد بالاي سرم و مي گفت:" چي شده مادر ؟" . انتظار نداشت جوابش را بدهم .فقط كمي كنارم مي نشست و در سكوت پا مي شد و مي رفت . بايد با كسي حرف مي زدم . به هيچ كس اعتماد نداشتم ؛ حتي نزديكترين دوستانم كه با هم بحث هاي زيادي كرده بوديم و در سالم بودن شان ترديدي نداشتم . به بازجوهام اعتماد داشتم . "    (ص65)

  باشد كه احمد غلامي اعتمادش به آدمها و جيرجيرك هايش را بتواند پس از اين كتاب و حرف زدن با انبوه مخاطبانش بازيابد  و دوباره دنياي اميدها و آرزوهاي انساني اش را بازسازي كند؛ اگرچه پايان همه اين تلاشها مرگ باشد . مرگي كه ديگران تجربه كرده اند و او روايت كرده است .

 


برچسب‌ها: کتاب, نقد, قصه, غلامي
 |+| نوشته شده در  شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 8:7  توسط رضا جوانروح  | 
  بالا