شمس ِ مولانا
 
 
دغدغه های یک روح
 

" صداي كلاغ مي آيد "

نقدي بر كتاب " كلاغ " فرشته نوبخت

 

  نشر چشمه تابستان امسال مجموعه داستان خانم فرشته نوبخت را با عنوان " كلاغ " منتشر كرده است . كتاب شامل يازده داستان كوتاه و يك داستان نيمه بلند با عنوان " بهشت كوچك " است .

  راوي اول شخص مفرد " من " اكثر اين دوازده قصه مجموعه داستان را روايت مي كند ؛ يعني هشت قصه را . قصه هايي كه روابط مابين (زن – مرد ) در جامعه ايراني را با فضايي بومي و فرهنگي آشنا بيان كرده و با عدم معرفي كامل تمامي جوانب و خصوصيات شخصيتهاي روايتي و رازگونه گي چهره پنهان آنها يا رمز گونه گي روابطشان ضمن ايجاد رازوارگي در داستان موجب بروز تاويل ها و تعبيرهاي متفاوت خواننده اثر مي گردد.

    عنوان داستان اول مجموعه " راز " است . رازي كه رابطه مابين شوهر زن مرده اي با مهري دوست دوران كودكي زن مرده را روايت مي كند ؛ آنهم از قول دختر خانواده .رابطه اي عاشقانه آميخته با حسادت و شايد خيانت !

  " داري دعوتم مي كني به جايي كه هميشه آرزوي بازگشت به آنجا را داشته اي ؟ براي چه مانده بودي ؟ براي مادر نبود . مي دانم. حالا ديگر اين را مطمئنم . حالا كه چمدانش را خالي كرده اي و لباس چرك عروسي اش را روي مبل مچاله كرده اي و طوري با آن صندل هاي چوبي ، درق درق ، در خانه راه مي روي كه انگار ...     ( ص 15 ) 

  چشم هاي مادر تو را تماشا مي كنند كه چمدان را به دست پدر مي دهي و از درگاه خانه اي مي گذري كه سالهاست جزئي از آن بوده اي  . "  ( ص 16 )

   روايت داستانها بر مايه و مضمون خيانت زن و شوهري در قالب سفر مكاني در تمامي داستانها مشترك بوده و رشته باريك اتصال مفهومي اين مجموعه داستانهاست . پدري كه روزي عاشق زنش بوده ولي با ديدن دوست زن ، عاشق او شده و با مرگ زنش از پي بيماري و فلج جسماني در اولين فرصت ممكن با او به سفر مي رود .  در داستان دوم " جايي ديگر " روايت سفر يكروزه زن وشوهري با رابطه از هم گسسته به درياچه اي كوچك و سرد بهانه اي است براي بيان عدم درك متقابل آنان و تنهايي اشان كه در پي فرصت چند لحظه اي موجب خيانت ذهني مي شود . " سفر " عنوان داستان سوم است كه غافلگيري زن راوي متن را در قبال خيانت مرد همكار و دوست شوهرش به لحني روان و جذاب در قالب كنجكاوي زنانه اي تعريف مي كند .

   تمامي داستانهاي مجموعه بر پايه اين دو مفهوم كليدي ، يعني " خيانت "  و  " سفر "  طرح ريزي شده اند ، الا دو داستان . قصه " بهشت كوچك " و  " كليدها " ؛  كه اين يكي  به نظرم متفاوت با ديگر قصه هاي مجموعه بوده و داراي مضموني روانشناختي است كه بر پايه شك و ظن شكل گرفته و گنجاندن آن در اين مجموعه به نظر نامناسب مي آيد و حذف آن لطمه اي به يكدستي كتاب نمي زند كه هيچ ، بلكه قرار داده شدن آن موجب سر در گمي مخاطب در دريافتن سير فكري مولف اثر  مي شود . اگر چه موضوع هاي فرعي مورد نظر نويسنده " عدم ارتباط فيمابين انسانها "  و  " عدم درك متقابل " در اين داستان هم  به نوعي موجب پيوند باريكي با ديگر داستانها ست . 

   " حسرت گذشته "  و " افسوس فرصتهاي از دست رفته قبلي " از ديگر مضامين اصلي داستانهاست . نقل روابط به هم ريخته زن و شوهري كه باعث " طلاقجداييدوري " شده است و عدم توانايي به برقراري ارتباط بعدي موجب حسرت خوردگي شخصيتها در پي از دست رفتن فرصتهاي زندگي اشان در گذشته خوش يا ناخوش مي باشد . شيريني روايت داستان " صندل ها و ته سيگارهاي ماتيكي " توسط نويسنده با فضاسازي خوبي كه ايجاد كرده است ، مخاطب متن را متوجه علت دوري جستن زن شخصيت داستاني از شوهر سابقش مي كند . مرد كه برگشتن زن را از پي سفري مكاني به منزله پشيماني تلقي مي كند ، متوجه نيست كه زن در پي دريافتن دليل اين دوري است . ته سيگارهاي ماتيكي داخل زير سيگاري نشانه اي تلويحي و اشاره اي كافي بر خيانت مرد و عدم درك متقابل انان و عدم امكان بهبود روابط است .اين عدم درك يكديگر و تنهايي انسانها به زيبايي و تلخي خوبي در داستان " كوه سنگي " روايت شده است .

  " مسئله اين است كه جزئياتي كه من مي بينم ، دقيقا همانهايي نيست كه تو مي بيني . يعني من اين طور تصور مي كنم . حالا چشم انداخته اي طرف دره اي كه ميترا و خسرو چند دقيقه ي پيش از آن پايين رفته اند . مي گويي :

  - هيچوقت نفهميدم چرا از من فرار مي كني .

ساكت مي شوي و من مي فهمم چيزي كه مي خواهي در ادامه بگويي خيلي مهم است ، دست كم براي خودت . بعد مي گويي :

  - دوستت داشتم .

باز ساكت مي شوي . حتما براي اين كه فرصت بدهي جمله ات در من اثر كند . اين جمله پاي هر زني را حتي شده به طور موقت ، سست مي كند . مخصوصا كه مي گويي هنوز هم داري . داشتي . داري . خواهي داشت . سومي نتيجه ي دريافت هايم توي اين همه سال است . خواهي داشت تا وقتي كه همه چيز همين طور و به همين شكل بماند . منظورم رابطه امان است . حالا چرا ياد سي سال پيش افتادي ؟ "  ( ص 40 )

   فرشته نوبخت با لحني يكدست و روان ، جذاب و گيرا ، گاه جريان سيال ذهن و گاه جريان راكد وقايع عين ، در قالب و سبك داستانگويي مدرن ، دغدغه هاي انسان جامعه مدرن ايراني را و آشفته گي دروني شخصيتهاي اجتماعي زن و مرد را به تصوير كشيده است . تصاوير داستاني كه او از هم پاشيدگي كانونهاي خانوادگي پير وجوان ، ميانسال و كهنسال بيان مي كند ، و عمدتا به دليل خيانت ناشي از عدم امكان درك احساسات دنياي دروني آدمهاست ، موجب همذات پنداري خواننده اثر مي گردد. روايتهاي داستاني به علت سادگي وقايع و حوادث و رفتارهاي واقعي قهرمانان قصه ها ، باورپذير از آب در آمده است ؛ حتي مرگ ناگهاني ناشي از فشار خون بالاي پيرمرد داستان " وقتي باران مي بارد "  و يا سكته قلبي تصادفي و اتفاقي نادياي داستان " بنويس عشق "  ولي بخوان نفرت ! در هنگام شناكردن در استخر ؛اگرچه آخرين جملات اش اينگونه روايت شده باشد .

   " ناديا با صداي بلند خنديده بود :

  - مي دوني ؟ ازش متنفرم ، ولي بهش مي گم عاشقتم .

  - براي چي ؟

  - واسه اينكه اينطوري اوضاع بهتره .

  نفسي گرفته و دوباره رفته بود زير آب... و دوباره گفته بود :

  - براي اينكه بايد زندگي كني .بايد نشاط داشته باشي .

  بعد مثل رقاصه هاي معبد دستها را به هم چسبانده و قبل از اين كه آرام به زير آب فرو برود ، گفته بود :

  - تو ، يه زني ...

  اين آخرين جمله اي بود كه ناديا گفته بود، جمله اي ناتمام با فعلي لهيده .چون چند لحظه بعد زير همان آب سكته كرده بود .  "  ( ص 75 )

   " بهشت كوچك " كه آخرين داستان كتاب است با نقل قطعه اي از شعر سهراب سپهري همراه است . " چيزهايي هم هست  / لحظه هايي پر اوج ... "  مولف اثر از پي يازده حكايت تلخ و غم انگيز از خيانت ، حسرت ، افسوس ، تنهايي ، سفر ، جدايي ، طلاق ، و ...  گويي با اين پايان خوش در پي زدودن غبارهاي نا اميدي و ياس از چهره و ذهن انسان امروزين ايراني است . داستان نيمه بلند آخر كتاب كه همچون فيلم نامه يك سريال تلويزيوني نوشته شده است ، روي ديگر سكه كانوني روابط زن وشوهري را بيان مي كند . زني فداكار و مهربان و نيك دل و خير خواه كه نويسنده روشنفكري هم است ، پس از ضربه مغزي شوهرش ، با ايثار و از خود گذشته گي فراوان موجب بروز روابطي انساني مابين افراد گوناگون پيراموني شده و خاله پير بد عنق با مهري زن سرايدار عامي را در انتهاي داستان همدل و همراه مي كند . همه خوبند و مهربان ، خوش رفتار و منطقي ، ... ! ولي مولف در سكانس پاياني همين داستان با چرخشي ذهني مخاطب را سر درگم مي كند كه آيا اين روايت فقط در ذهن راوي متن جريان داشته است ؟ ويا واقعا اتفاق افتاده است ؟

  بهرام توكلي كارگردان فيلم بسيار خوب " اينجا بدون من "  نيز پايان نمايشنامه تنسي ويليامز ‌" باغ وحش هاي شيشه اي " را ، در سكانس پاياني فيلم به زيبايي تمام و با چرخش حوادث و وقايع تلخ محتوم آن كه خودكشي دسته جمعي خانواده است ،با ازدواج دختر معلول و سعادتمندي و خوشبختي خانوادگي به تصوير مي كشد ؛ ولي با تمهيدات تصويري و نشانه هاي سينمايي ، مخاطب و بيننده اثر به خوبي مي تواند دريابد كه اين پايان خوش زاييده تخيل ذهني قهرمان اثر است و نه پايان مقدر محتوم آن .

   خانم فرشته نوبخت هم در اين كتاب به زيبايي تمام و با كنايه ادبي و مهارت تامي اين پايان خوش ذهني را به عنوان چاره راه انسان پريشان اجتماعي قلمداد كرده و مخاطب اثر را به تامل و كنكاش وا مي دارد . او مي داند كه جهان امروزين بسيار تلخ و پرآشوب و ناجوانمردانه سرد است ، پس در پي چيزهايي ديگر و لحظه هايي ناب است ؛ اگر چه اين دنياي خوش شيرين در ذهن راوي و مولف ومخاطب جريان داشته باشد .

  " نميدانم چرا هميشه خيال مي كنم پاييز فصل من است . اين يك حس خودخواهانه و در عين حال شخصي است كه من درباره اش با كسي حرف نزده ام . اما به فصل پاييز حس تعلق دارم . شايد چون نه كاملا سرد است و نه كاملا گرم . نه خيلي آفتابي است ، نه چندان باراني . هيچ وضعيت مشخصي ندارد و هر لحظه نا استوار و متزلزل پيش مي رود . با اين حال ترديدي ندارم پاييز فصل من است . شايد براي همين است تمام پاييزهاي عمرم را با انتظار آغاز كرده ام . انتظار يك اتفاق . يك تحول ...  "   ( ص 160 )

   خانم نوبخت متولد تهران است در يك روز پاييزي ، كه سفر كردن را بسيار دوست مي دارد و از همه هنرها ، نوشتن و موسيقي را ، و از همه موجودات " كلاغ " را . اگرچه سينما و فيلم نامه نويسي را دوست مي داشته است ولي درس پرستاري خوانده و حالا دارد با نوشتن داستان دنبال تكه هاي گم شده خودش مي گردد كه يك روزي يك جايي مابين آدمها گم ش كرده است و دارد فكر مي كند كه :

   " بدون وجود علي هم بايد بنويسم . بايد خلق كنم . از طرفي نيما هم هست ، آدمهاي دور و برم را هم دارم . هر چند، گاه از خودم مي پرسم اگر آنها بفهمند كه هر از گاهي سر از قصه هايم در مي آورند ، چه مي شود ؟ آنها قصه هاي مرا مي خوانند . گاهي مي خندند و زماني اشك مي ريزند . حتي خيلي وقتها از قصه هاي من خوش اشان نمي آيد و در هر صورت نمي دانند و يا به فكرشان هم نمي رسد كه اينها خودشان هستند و زندگي هاشان  كه با خيالات تمام نشدني من درآميخته اند . اما راستي چه مي شد، اگر همه آن چه مي نويسيم رنگ واقعيت و حقيقت به خود مي گرفت . همانطور كه آدمها سر از قصه هاي امان در مي آورند ، قصه ها نيز سر از زندگي ما درآورند . شايد اين طوري تحمل بار سنگين زندگي راحتتر بود . "  ( ص 161 )

  من فكر مي كنم شما هم با خواندن قصه هاي اين " كلاغ " واقعيت سنگين زندگي اتان را به حقيقت سبك ذهني اتان پيوند داده و با صداي وزش باد ميان برگهاي خشك پاييزي وجودتان به بوي خرمالوي رسيده شيرين جان اتان خواهيد رسيد . پس برويد و حتما كتاب را بخوانيد تا صداي كلاغ را از پشت سرتان بشنويد !

 

 

 

 


برچسب‌ها: کتاب, نقد, داستان, ادبیات
 |+| نوشته شده در  دوشنبه ۲ آبان ۱۳۹۰ساعت 18:47  توسط رضا جوانروح  | 
  بالا