شمس ِ مولانا
|
||
دغدغه های یک روح |
« بررسي عقل و دل از ديدگاه مولانا»
«جهت نيل به رستگاري آيا به عقل رو بياوريم يا به دل؟» در پاسخ به اين پرسش، مي بايستي به بررسي معناي عقل و دل از منظر مولانا پرداخت. بيان مولانا در باب «عقل» ظاهراً دوگانه و متناقض مي نمايد، گاه عقل را سست و چوبين پاي مي گويد و گاهي نيز عقل را به نحوي مي ستايد كه گويي عقل، حقيقتِ نهانِ هستيِ جهان است.
عقـــلِ ابـــدالان چو پَّر جبرئيـــل
مــي پرد تــا ظِّل ســـدره ميل، ميل (4139/6)
هم مزاج خر شُدست اين عقلِ پــست
فكرش اينكه چون علف آرم به دست (1857/2)
به طور كلي مولانا از دو نوع عقل سخن مي گويد: «عقلِ جُزوي» ـ «عقلِ كُلي» .اگر در مطالعة انديشة مولانا و در مثنوي معنوي، اين دو گونه عقل را از يكديگر تمايز ندهيم، موجب سردرگمي و كژفهمي خواهيم شد.
الف ـ عقــــل جـــزوي
عقل جزوي يا عقل مادي گرا مذموم است، اين همان عقلي است كه سست و چوبين پا است و علم تقليدي را نتيجه مي دهد«1». اين گونه از عقل، كه جهت معاش انساني است، از بدو تولد به انسان وديعه داده مي شود. اين عقل داراي خصوصياتي است از اين قرار«2»:
1ـ سست و پست است:
هم مزاج خر شده است اين عقلِ پست
فكرش اينكه چون علف آرم به دست (1857/2)
پـاي استـدلاليان چوبيـــن بــــود
پـــاي چوبين سخت بي تمكين بود (2132/1)
عقــــل جُزوي عقل استخراج نيست
جـــز پــذيراي فن و محتاج نيست (1294/4)
2ـ كوته نگر و مادي گراست:
هم مزاج خر«3» شُد ست اين عقل پست
فكرش اينكه چون علف آرم بدست (1857/2)
عقـــل جُزوي كركس آمد اي مُقــــل
پــــر او با جيفــه خواري مُتَّصل (4138/6)
3ـ داراي وهم و گمان و شك است:
عقل جزوي گاه چيره، گه نگـــون
عقـــل كلي آمن از رَيْبَ الَمنٌون (1145/3)
عقل جزوي آفتش وَهْم است و ظَنْ
زانكه در ظُلمات شد او را وَطَنْ (1558/3)
4ـ ناتوان در مهار شهوات و نفسانيات است:
عقلشـــان در نقل دنيا پيـــچ پيچ
فكـــــرشان در ترك شهـــوت هيــچ هيــچ
عقل سر تيزست ليكن پـــاي سست
زانكه دل ويران شده ست و تن درست (120/6)
عقــل، ضد شهوت است اي پهلــوان
آنـــك شهـــوت مي تنـــد عقلــش مخــوان
وَهْم خوانش آنك شهوت را گـداست
وَهْـــم قلب، نقدِ زرِ عقـــل هــاست (2300/4)
عقلِ تو دستور و مغلوبِ هــواسـت
در وجــــودت رهـــزنِ راهِ خداست (1245/4)
5ـ غلط بين و سطحي نگر است:
آن خطا ديدن ز ضعفِ عقل اوست
عقلِ كُل مغزست و عقلِ ما چو پوست (3743/1)
وَهْــم اُفتد در خطا و در غلـــط
عقـــــل باشــد در اِصـابت ها فقط (3570/3)
6ـ موجد كبرست و منكر عشق:
عقلِ جُزوي عشق را مُنْكـر بود
گر چه بنمايد كه صاحبِ سرّ بود (1982/1)
پس چه باشد عشق، درياي عدم در شكستـــه عقــل را آنجا قدم (4723/3)
7ـ با تعليم و تجربه افزايش مي يابد (عقل مكسبي):
عقــــل دو عقلست اول مَكسبي
كه درآموزي چو در مكتب صَبي (1959/4)
از كتــاب و استاد و فكر و ذِكـر
از معــــاني وز علــــومِ خـوب و بِكــر
عقل تو افــزون شود بر ديگران
ليك تو باشي ز حفظِ آن گــران (1961/4)
8ـ عدم امكان راهيابي به حقيقت و كمال:
اي بَبُــرده عقل، هديه تا اِلْــــه
عقـل، آنجا كمترست از خاكِ راه (568/4)
عقلِ جُزوي، عقل استخراج نيست
جز پذيرايِ فَنّ و محتاج نيست (1295/4)
عقل چون جبرئيل گويد: احمـــدا
گـر يكي گامي نهم، سوزد مـرا (1066/1)
9ـ ترسان از اجل است:
عقل، لرزان از اجل، وان عشقِ شُوخ
سنگ، كي ترسد ز باران چون كُلوخ (4227/5)
ب- عقل كلي
منظور عقلي است كه ممدوح است و مخصوص بندگان خاص و برگزيده خداوند است. اين عقل ايماني، كه جهت گشايشِ راه حقيقت جوئي انسان و آشنائي او با جهان معناست، داراي خصوصياتي به اين شرح است:
1ـ بال پرواز است:
عقـــل باشد مرد را بال و پَــــري
چــون ندارد عقل، عقلِ رهبري (4075/6)
2ـ جوهر و مقصود شريعت است:
بس نكو گفت آن رسولِ خــوش جو از
ذرهّ اي عقلـــت بـــه از صُـــوم و نماز
زانك عقلت جوهرست اين دو عَــرَض
اين دو در تكميل آن شد مُفْتَرض (455/5)
3ـ ضد شهوت است:
عقل، ضد شهوت است اي پهلوان
آنك شـــهوت مي تَند عقلش مخوان (2302/4)
عقـل، نوراني و نيكو طالب است
نَفْسِ ظلماني بر او چون غالب است (2557/3)
4ـ درست و بجا (عادلانه) قضاوت مي كند:
عقلِ ايماني چو شحنة عادل است
پاسبان و حاكمِ شهر دل است (1986/4)
5ـ كل عالم تجلي و صورت آن است:
اين جهان، يك فكرت است از عقلِ كُل
عقل، چون شاهست و صورتها رُسُل (978/2)
كــــلِّ عالم، صورت عقل كُل اسـت
كوست باباي هر آنك اهل قُل است (3259/4)
6ـ غذاي جان است:
مايده عقل است، ني نان و شِوي
نـورِ عقلت اي پسر، جـــان را غـــذي
نيست غيرِ نور، آدم را خُـوِرش
از جز آن، جان نيابد پَرورِش (1953/4)
7ـ آخربيـــــن است:
كاين هوا پر حرص و حالي بين بُوَد
عقـــل را انديشــــه يُــــوم ديــن بُوَد
عقــــــل را دو ديده در پايان كــار
بهر آن گُل مي كِشد او رنجِ خار (1259/4)
8ـ هم تراز دل و جان آدمي است:
عقل و دل ها، بي گماني عَرشي اند
در حجاب از نورِ عَرشي مي زييند (619/5)
عقــــلِ ديگر، بخشش يزدان بـود
چـشمــــة آن در ميـــانِ جـــان بــــود
چون ز سينه، آبِ دانش جوش كـرد
نـه شود گَنده نه ديرينه نه زرد (1964/4)
9ـ از شك و ترديد گذشته است:
عقل جُزوي، گاه چيره گه نگــــون
عقـــلِ كلي، آمن از رَيْبَ المَنون (1145/3)
10ـ گستره اي بس فراخ دارد:
تا چه عالمهاست در سودايِ عقــل
تا چه با پهناست اين دريايِ عقل (1109/1)
11ـ چراغ راه شب و راهنماي نيكي و تمييز حق و باطل است:
عقل، دفترها كند يكسر سيــــاه
عقـــــلِ عقـــــل، آفـــاق دارد پُـــر ز ماه
از سياهي وز سپيدي فارغ است
نور ماهَش بر دل و جان بازغست (2532/3)
ج ـ دل
مولانا جان را امري ذو مراتب مي داند، بالاترين مرتبة جان «دل» است كه جانِ جانِ جانِ جانِ آدم است.
آن دلي آور كه قُطب عالَم اوست
جانِ جانِ جانِ جانِ آدم اوســــت (887/5)
در مقابل دل، جسم را كه سايهِ سايهِ سايهِ دل است و در مرتبه پائين خود «نفس» ناميده مي شود، قرار مي دهد.
جسم سايهِ سايهِ سايهِ دلـــست
جسم، كي اندر خُور پايه دلست (3306/6)
لذا «دل» و «نفس» دو حد انتهائي از مراتب جان اند كه در تقابل با يكديگر قرار دارند. «نفس» مادر بت ها و از جنس شيطان است و حصولِ معرفتِ حق را قابل نيست.
مـــادر بُت ها، بتَ نفسِ شماســــت
زان كه آن بت، مار و اين بُت، اژدهاست (775/1)
نفس و شيطان هر دو يك تَن بوده اند
در دو صورت خويش را بِنــموده اند (4052/3)
نفسِ شهواني ز حق كَرّاست و كــــور
من بـــه دل، كوريت مي ديــدم ز دور (234/4)
و حال آنكه «دل» ابزار شناخت است و جايگاه معرفت به خدا كه قوتش لقاءالله است. در واقع «دل» از نظر مولانا، نظرگاه خداوند است. دلِ همچون آينه كه صاف و پاك و سپيد و جايگاه روشني است.
دفترِ صوفي سواد و حرف نيست
جز دلِ اسپيدِ همچون برف نيست (159/2)
منظر حَق دل بود در د و ســــرا
كــــه نَظر در شاهد آيد شاه را (2881/6)
پس نظر گاهِ شعاعِ تن، آهنسـت
پــس نظرگاه خدا، دل، نه تنست (840/2)
آينه دل چون شود صافي و پـاك
نقش ها بيني برون از آب و خاك (71/2)
از اين گذشته «عقل جزوي» با مرتبه نفسانيت و «عقل كلي» با مرتبه دل پيوند دارد. مولانا «دل» را جوهر و اصل جهان مي داند.
پس بود دل جوهر و عالم عَـرَض
ساية دل چون بود دل را غَرَض (2266/3)
اما صيقل خوردن «دل» منوط است به پرهيز از پاره اي حالات و رفتارهاي ناروا و ناپسند كه موانع راهِ صافي شدن دل اند. تا «دل» صافي نشود جايگاه و نظرگاه خداوند كي تواند شد. موانعِ صيقل شدن «دل» و پاك گشتن آن از اين قرارند:
1ـ بــي ادبي:
بي ادب گفتن سخن، با خاص حق
دل بميـــراند، سيــــه دارد وَرق (1740/2)
2ـ طمــــع:
هر كه را باشد طَمَعْ الكن شــود
با طَمَعْ كِي چشم و دل روشن شود (581/2)
3ـ حـــسـد:
چون كُني بر بي حسد مَكرو حسد
زان حَســـد دل را سياهي ها رسد (437/1)
4ـ شهـــوت:
دل، تو را در كويِ اهـــلِ دل كَشد
تـن، تو را در حبسِ آب و گِل كَشد (728/1)
5ـ دروغ:
دل نيــارامــد ز گفتــــاردروغ
آب و روغن هيــچ نفروزد فروغ (2740/2)
گو سر بَربند از هَـــزل و دروغ
تـــا ببيني شهـــرِ جان با فروغ (101/3)
اين دلم، هرگز نمي گويــد دروغ
كه ز نورِ عرش دارد دل فروغ (2756/6*)
«4»اما در مجموع مي توان راه رسيدن به حق و حقيقت يا نيل به رستگاري را بدين قرار برشمرد. نخست آنكه لازمة آغاز حركت، برخورداري از «عقلِ جزوي» است نه پس از آن. رهرو بايد «عقل جزوي» را به «عقلِ كلي» بپيوندد.
مر ترا عقليست جُزوي در نهان
كــــامُل العَقلــــي بجــو انــــدر جهان
جـــزوِ تـو از كُلِّ او كُلـّي شود
عقلِ كُل بر نَفْس چون غُلّي شود (2056/1)
جان آدمي با پيوستن به «عقل كلي» به بارگاه «دل» مي رسد. «عقل و دل» اگر چه در توجه به عالم ماده به عالم معنايا بي صورتي تعلق دارند، اما در نظر به عالم «انديشه و عشق»، يا طرز تلقي و نگرش ما از جهان و عالم هستي، به عالم صورت ها تعلق مي يابند. به عبارت ديگر «عقل و دل» صورتِ عالمِ «انديشه و عشق» هستند. بنابراين «انديشه» (نوعِ نگاه) و «عشق» هر فرد، تجليِ مرتبةِ عقلي و دلي او خواهند بود. مراد از «انديشه»، طرز تلقي فرد و نوع نگاه (Attitude) او به هستي است كه ربط وثيقي دارد با «دل» او. بنابراين تفاوت جانِ دل آگاهِ آدميان در نوعِ نگاه و جهان نگري آنها جلوه خواهد نمود.
اي برادر تو همان انديشه اي
مـــابقي تــو استخوان و ريشـــه اي
گر گُلست انديشه، تو گُلشني
ور بود خاري، تو هيمة گُلخني (278/2)
با عنايت به بررسي انجام شده در خصوص مقولات «عقل و دل» از بيان و نگاه مولانا و تقسيم بندي صورت گرفته، مراحل طيِ راهِ حقيقت و آگاهي به معرفتِ الهي در «جهان نگري مولانا» با توجه به مباحثي كه در پي خواهد آمد بدين ترتيب خواهد بود:
عقلِ جُزوي عقلِ كُلي دِلْ (جهان صورت)
انديشه عشق الله (جهــــان معنـا)
در اين ارتباط ضروري است كه بعدا به دو مقولة «انديشه و عشق» در كلام مولانا توجهي بكنيم.
|
------------------------------------------------------------------------------ |
|
|
|
|
|
جدول شماره «1»
عقل جزوي عقل كلي
علم تقليدي را نتيجه مي دهد علم تحقيقي را نتيجه مي دهد 22-517/3
زيرك است حيران است 63ـ2762/5
حالي بين است آخربين است 40ـ1257/4
موجد كبر و منكر عشق است موجد عشق است 1982/1
از مستي از هستي است از احساس نيستي است 1985/1
در ترديد است آمِن از رِيْب است 1145/3
به خطا مي افتد به حقيقت رسيده است 3570/3
علم بناي آخور را نتيجه مي دهد علم راه حق را نتيجه مي دهد 19ـ1510/4
ظلماني است نوراني و نيكو طالب است 2557/3
گداي شهوت است ضد شهوت است 02ـ2300/4
اسير صورت و غلط بين است از صورت مي گذرد و مي تواند
تفاوت صورت هاي مشابه را دريابد 1102/5
با تجربه و تعليم افزايش مي يابد نسبتي با تجربه و تعليم ندارد 43ـ1539/3
شك و گمان ايجاد مي كند علم و يقين ايجاد مي كند 3290/1
مقصود و منظورش پست است عادل است 38ـ4137/6
ترسان از اجل است اسباب رهايي است 4227/5
كوته نگر و مادي است حقيقت نهان جهان هستي است 2474/4
صيقل دل است 2474/4
غذاي جان است 1953/4
جوهر شريعت است 5ـ454/5
جدول شماره «2»*
علم تقليدي علم تحقيقي
عالم به علم تقليدي طالب نيست عالم به علم تحقيقي طالب است 91ـ490/2
عالم به علم تقليدي خواستار عرضه خود است عالم به علم تحقيقي خواستار رهايي است 2433/2
عالم به علم تقليدي طالب دانه است عالم به علم تحقيقي طالب روشنائي است 2432/2
عالم به علم تقليدي خود را نمي شناسد عالم به علم تحقيقي شناساي جان خود است 49ـ2648/3
عالم به علم تقليدي در دليل است عالم به علم تحقيقي در عين است 3316/2
عالم به علم تقليدي سودجو است عالم به علم تحقيقي حق جو است 1655/4
عالم به علم تقليدي حمال علم/لوح حافظ است عالم به علم تحقيقي لوح محفوظ است 1962/4
علم تقليدي بار است علم تحقيقي يار است 3453/1
علم تقليدي بر تن مي زند علم تحقيقي بر دل مي زند 120ـ119/6
علم تقليدي عاريه است علم تحقيقي با جان ما پيوند دارد 65ـ1959/4
علم تقليدي ظن است علم تحقيقي نظر است 30ـ2129/1
--------------------------------------------------------------------------------
«1» -- تفاوت عقل جزوي و عقل كلي سوي خود مولانا به صراحت بيان نشده است. اما اساساً هر جا در مثنوي رابطه جزء و كل به بيان مي آيد مي توان رابطه سايه و اصل را به جاي آن گذاشت. به بيان ديگر في المثل در اين مورد مي توان گفت كه عقل جزوي سايه عقل كلي است. سايه شيء، همان شيء است، با اين تفاوت كه حجاب هائي روي آن را پوشانده است. هر اندازه اين حجاب ها غليظ تر باشد شباهت سايه به اصل كمتر مي شود و برعكس هر چقدر از غلظت حجاب ها كاسته شود شباهت سايه و اصل بيشتر مي گردد.
«2»-- ر. ك. جدول شماره «2».
«3» -- با توجه به ابيات قبل، مراد از خر همان نفس يا جسم است.
«4» -- و بسياري امور ديگر كه در جلسات آتي بدان پرداخته خواهد شد. موانع راه دل از منظر مولانا را مقايسه كنيد با گناهان كبيره در تورات: شكمبارگي، طمع، تنبلي، شهوت، غرور، حسادت و خشم.
![]() |