شمس ِ مولانا
 
 
دغدغه های یک روح
 

 

      عشق، مادر زیبایی است نه فرزند آن؛ عشق تنها مبدا نخستین زیبایی است که چنانکه گفته شد در اشخاص است نه در اشیاء؛ اما هزاران چیز است که به نظر ما زیبا می‌آیند و ظاهراً هیچ‌گونه رابطه‌ای با عشق ندارند.

     به اعتقاد برخی اندیشمندان، کودک غالباً زیبایی زمین و آسمان را در نمی‌یابد؛ فقط از راه تقلید و تعلیم ممکن است از دیدن آن له جوش و خروش آید. اما همین که هیجان و گرمی عشق فرا می‌رسد ناگهان همه چیز طبیعت در نظر او زیبا می‌گردد. عشق و خوشی بر درختان و رودخانه‌ها و شفق و فلق سایه می‌افکند. گلها از هر چیز دیگر طبیعت خوشایندتر می‌گردد و تازه خود این گلها رمز و سر تولید است و در میان مردان نشانه‌ی رقت و اخلاص.

     همین که از گذشت ایام خسته شدیم و گرمی عشق به سردی می‌گراید و پیرمردان نیز مانند کودکان از لطف و عطر درختان و درخشندگی ستارگان و کوهه‌ی امواج برانگیخته از دریا لذت نمی‌برند. در هر گوشه‌ی زمین و آسمان آنچه دیده می شود رویای عشق است.

               هنر

     هنر (Art) در معنای عام و انتزاعی، به هرگونه فعالیتی اشاره دارد که هم خودانگیخته و هم مهار شده باشد.بنابراین، "هنر" از فرایندهای طبیعت متمایز است (برخی هنرمندان اروپایی سده‌ی بیستم با گزینش شیء یافته به عنوان اثر هنری، این مرز را از میان برداشته‌اند.) در این معنای کمتر مصطلح، تمامی ابداعات و ساخته‌های مبتنی بر قوه‌ی خلاقه بشری در زمره‌ی "هنر" به شمار می‌آیند.

    ولی اصطلاح هنر، در معهای مشخص، به فعالیتهایی چون نقاشی، پیکره‌سازی، طراحی گرافیک، معماری، موسیقی، شعر، رقص، تئاتر و سینما اطلاق می‌شود.

    در گذشته، سعی  بر این بود که هنرها را به دو دسته "هنر زیبا" و "هنر سودمند" تقسیم کنند: هنر زیبا در خدمت هیچ مقصود اجل نیست، و فرآورده‌ی آن ارزشی در خود دارد (مثلاً نقاشی)؛ هنر سودمند واجد هدفی فراتر از خود فرآورده است (مثلاً سفالینه‌ی منقوش). امروزه این نوع تقسیم‌بندی منسوخ شده است.

                                                                   (   به نقل از دایره‌المعارف هنر – روئین پاکباز)

               منشاء زیبایی

    همین که انسان زیبایی را شناخت صورت آن را به حافظه می‌سپاردو پس از آن از اشیایی که می‌بیند و می‌پسندد زیبایی عالی مطلوبی به هم  می‌بافد که به یک نظر همه‌ی آن کمالات جزیی را به هم می‌پیوندد.

    از نظر زیست‌شناسی هنر از رقص و آواز حیوانات جفت‌جو و از کوشش آنها برای بالا بردن و ساختن شکوفندگی رنگ و شکلی که طبیعت فصل عشق را با آن مشخص ساخته است بر‌می‌خیزد.

     از نظر تاریخ، هنر در میان قبایل وحشی از نقش تزئینی و لباس‌پوشی و خال‌کوبی برخاست. در جنگ‌ها بدن‌ها را با نقشهای عجیب و غریب رنگ‌آمیزی می‌:نند تا دشمن را بترسانند. در روزهای جشن و به هنگام عشق‌بازی تمام بدن خود را با نقش و نگار می‌آرایند تا دختران را به خود متوجه سازند. بعدها خالکوبی به دلیل ماندگاری جایگزین این نقش‌های تزئینی شد.

     ظاهراً جامه در آغاز بیشتر جنبه‌ی هنری داشت تا سودمندی و استفاده‌ی عملی. وقتی داروین یکی از فوئگ‌ها را دید که از سرما به خود می‌لرزید، جامه‌ی سرخ رنگی به او داد تا تن خود را بپوشاند. او از فرط خوشحالی جامه را قطعه قطعه ساخته و میان دوستانش تقسیم کرد و هر یک از آنها قطعه‌ای را برای زینت به اندام خود آویخت. آیا شباهتی میان لباس پوشیدن زنان امروزی در سرمای زمستانی با فوئگ‌ها نمی‌بینیم.

    انسان ابتدایی پس از آرایش بدن به آرایش اشیاء پرداخت، اسلحه را برای ترستندن دشمن و خیره ساختن چشم او نقاشی کرد. انسان عهد حجر دیوار غار خود را با نقش جانورانی که می‌خواست شکار کند یا توتم قبیله‌اش بودند می‌نگاشت.

                دین و هنر

    اگر چه دین منبع جمال نیست ولی مقامش در پیش بردن هنر پس از عشق است. ظاهراً آداب دینی و دسته‌های جشن و سرور سرچشمه‌ی هنر درام است. آغاز درام جدید که دنیوی‌ترین هنرهای امروز است در نماز بود و نیز در نمایش‌های دینی که زندگی و مرگ مسیح را بر مردم قرون وسطی می‌نمود. حجاری در تزیین کلیساها درخشندگی تازه‌ای یافت و نقاشی بر اثر الهام از مسیحیت به اوج خود رسید.

     ولی هنر در خدمت به دین نیز نشان داد که با عشق سری و سرّی دارد. عناصر غیردینی بدن‌های موزون و پیکره‌های لطیف در مقدس‌ترین و دینی‌ترین نقاشی‌های عهد رنسانس خود را سرزده جا کردند. پس از آنکه رنسانس از رم به ونیز رفت عنصر غیردینی غالب آمد و عشق بر مستوری پیروز شد.

               هنرمند

     این جریان باطنی نیروی عشق برانگیزنده‌ی شوق خلاق هنرمند است. این پیوند در برخی از هنرمندان به شکل آمیزش سریع علایق جنسی و هنر با هم و تکامل آن در می‌آید و از آن نوابغ نوع رمانتیک به وجود می‌آیند. نوابغی که در آنها قدرت خیال بر عقل غالب است و هنر و علایق جنسی از یک منبع واحد به شدت فوران می‌کند و هنرمند را همچون شمعی می‌سوزاند و او را در پیش از پایان دوره‌ی جوانی روحاً و جسماً می‌کشد. آتش شوق و میل در وجود آنان زبانه می‌کشد و به همین جهت حساس و عاطفی و دردکشند و نیروی تخیل آنها بیرون از حد و قید است. امور غریب و نامانوس و افراطی همه جا نظر آنان را جلب می‌کند. شعر و نقاشی و موسیقی و فلسفه‌ی عشق، آفریده‌ی اینهاست و به همین جهت در نظر هر عاشق دلباخته‌ای گرامی‌اند.

     اما هنرمندان دیگری هم هستند که در وجودشان بر طغیان شهوات سدی بسته آن را به مجرای خلق و ابداع انداخته‌اند. قدرت عشق در آنان روی به کاهش نهاده، عواطف زیر صبط و تسلط آمده، استدلال رونق یافته و عقل بر  همه چیز حاکم شده است. نوابغ کلاسیک زاده‌ی این تعالی بزرگ هستند. مانند سقراط و سوفوکلس و ارسطو؛ ارشمیدس و سزار و گالیله؛ جوتو و لئوناردو و لیسین؛ بیکن و نیوتون و میلتن و هابز؛ باخ و کانت و هگل و گوته؛ تورگنیف و فلوبر و رنان و آناتول فرانس.

    اینان مردانی هستند که بر شهوات خود غالبند و آشفتگی آن را به نظم ستارگان بدل ساخته‌اند. کارشان آهسته و بیشتر از روی تصمیم و شکیبایی است تا از روی "الهام" و هیجان. رفتار و گفتارشان از روی اندازه و قیاس است. پیشرفت آنان آرام است و آثاری که پس از سی سالگی آفریده‌اند بهتر از آنی هستند که پیش از آن ساخته‌اند. شهرتشان دیررس است و عموماً به سن پیری می رسند.

    میکلانژ و بتهوون و ناپلئون از آن روی برترند که هر دو نبوغ (عشق و عقل) را به هم آمیخته و خود را تا حد انسان برتر بالا برده‌اند.

     نیچه می‌گوید: "نبوغ انسان زالوی او است." یعنی خون او را می‌مکد و شعله‌ی نبوغ وجود او را می‌سوزاند. اما عشق و نبوغ هر دو به جان کسی بیفتد گفتارش پر از هیجان و درخشندگی خواهد بود اما صدایش زود خاموش خواهد شد. سرچشمه‌ی هر نبوغ و جمال هنری آن نیروی خلاقی است که پیوسته نسل انسان را تجدید می‌کند و جاودانی حیات را تامین می‌سازد.

 

 |+| نوشته شده در  پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۹ساعت 23:14  توسط رضا جوانروح  | 
  بالا